روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر
ازدواج افتادی ؟
ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم.
دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟
ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!
به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود.
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم .!
دوستش کنجاوانه پرسید : دیگه چرا ؟
ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم !!!
یه ضرب المثل هست که میگه:تپه ای نیست که سراشیبی نداشته باشد.
داستان عاشقانه
یک داستان تاریخی که ارزش خواندن دارد!
داستان تدبیر زیبا و آسان
داستان گربه را در حجله کشتن...
داستانی کوتاه از ملانصرالدین...
داستان زیبا و کوتاه دانه های قهوه
، ,هم ,ملا ,ولی ,؟ ,ازدواج ,؟ ملا ,بسیار زیبا ,شدم که ,آشنا شدم ,بود ولی
درباره این سایت